تا کجا میبَرَد این نقش به دیوار مرا؟
روایتی از تجربهی تماشای مستند «درعمق میدان» اثر بهروز ملبوسباف اصفهانی
روزنههای نور در فضایی وهمانگیز با صدای نفسنفس زدنهایی پیدرپی ذهن را به بازی میگیرد. ما کجا هستیم؟ دیری نمیگذرد که راوی خبر میدهد درون یک مِناره هستیم. مردی حالا در چهل سالگیاش دارد به آرزوهای کودکیهاش جامهی عمل میپوشانَد و خود را درون- به قول خودش- مُناری نهصدساله مییابَد که تمام سالهای کودکی و نوجوانیاش از دور به آن خیره شده و آرزویش این بوده که راز درون این بلندبالایِ استوار را بگشاید. اکنون مرد در قامت یک فیلمساز دوربین به دست گرفته و ما را نیز با خود به درون یادهایش میکِشَد. با فیلمساز همراه میشویم و بهتدریج درمییابیم که انگار قرار بوده فیلمساز- به فرموده- گزارش سادهای به ما بدهد از روند بازسازی و احیای یک میدان کهن:« سبزهمیدان در اصفهان». و هیچ انتظاری فراتر هم نمیرفته است. اما فیلمساز چه میکند با ما تماشاگرانش که موضوعی چنین ساده را به چنان فرایندی از کشف و شهود و یاد و خاطره و حسهای عمیق انسانی در گسترهای فراتر از شهر و محلهای کوچک تبدیل میکند که بیهیچ چونوچرایی هم میتواند مایهی مباهات سازمان سفارشدهنده- شهرداری اصفهان- تلقی شود و هم خودِ اثر با لایههایی متکثر از فردیت محترمی که به آن دمیده شده، میتواند مایهی وزانت کارنامهی فیلمساز باشد؟ این نوشته سعی میکند در حد بضاعت به این پرسش پاسخ دهد.
از همان لحظات اولیه موسیقی سِحرانگیز فیلم بیآنکه از اثر بیرون بزند، زخمههایی خواستنی میزند بر جان و تکملهای میشود بر زاویهی نگاه فیلمساز که از فراز مناره، میدان نقش جهان را پیشِ روی خود مییابَد و ما نیز از روزنهای آجرین یک چشمچرانی شیرین را تجربه میکنیم و حسِ وسعت و شکوه میدان به ما نیز منتقل میشود. فیلمساز با چرخشی در مناره منظر نگاهش را به آنجا که اکنون هست و به مسجد جامع اصفهان تغییر میدهد و عمر دیرسالِ میدان و مسجد و مناره را گره میزند به سنِ خودش و اینچنین نخستین بارقههای فردیت فیلمساز شکل میگیرد و تردیدی نمیمانَد که فیلمساز قصد دارد سوژه را از آنِ خود کند. از بختیاری فیلمساز بوده که موضوع فیلم در محلهی یادهایش میگذرد. کلام فیلمساز چنان آهنگین و پُرمغز است که به شعر میمانَد. با اینهمه آیا فیلمساز قصد دارد همچنان از خود بگوید و وجوه احساسی متن را پُر رنگ کند تا چنین رویکردی بهتدریج به پاشنهی آشیل فیلم تبدیل شود؟ باید منتظر بمانیم. فیلمساز حالا میدانی نونوار را به نظاره نشسته است که با این شکل و شمایل برای او و همشهریانش غریب مینمایَد. قرار است میدان احیاشده با نامی تازه افتتاح شود. همه جا آبوجارو شده و با طراوت است و حالا دهانهی آجرین منار تیتراژ فیلم را در خود میگیرد با نوایی دلانگیز و این تازه اول عشق است: « در عمق میدان»
درمییابیم که فیلمساز زمهریری را به جان خریده و در زمستانی که از سر گذرانده در برف و باد و بوران شال و کلاه کرده و پا به پای مرمت میدان با مردانِ میدانساز همراه شده و حالا یکی از این مردان دارد گزارش کارش را به فیلمساز میدهد. پس فیلمساز عنصر مصاحبه را هم به فیلمش میافزاید. اما قرار نیست فیلم تبدیل شود به سرهای سخنگو. این مردانِ کاری قرار است به ابهامهای فیلمساز پاسخ دهند. این میدان کهنه از چهل سال پیش در طرح جامع اصفهان به عنوان لکهای که باید زودوده شود شناخته میشود. صعب کاریست این لکهزدایی! فیلمساز از عنصر عکسهای ثابت هم کمک میگیرد تا بلبشوی میدان را در روند احیا نشان دهد در هیاهوی غوغای مردمان و بوق و دود. خودبیانگری، مصاحبه، قابهای ثابت و نمایش مراحل ساختوساز ریتم درونی اثر را میسازد. باید منتظر بمانیم تا ببینیم فیلمساز قرار است به چه بهایی ما را و خودش را فارغالبال به شبِ افتتاح میدان دعوت کند.
وقتی یکی از مردان میدانساز از کاوشهای باستانشناسی میگوید و اینکه آوار در آوار بوده که در اینجا تلنبار شده، فیلمساز به خود نهیب میزند که نگاه کن تو روی آوارهای به جا مانده از هفت نسل پیش از خود ایستادهای و اگر احیا شود گویی در خیال به حیاط خانهی اجدادیات مشرف شدهای. پس فیلمساز با حرفهای مصاحبهشوندگان خیالهای محترم میبافَد و گام به گام مؤلفهی واکاوی درونیاتش را به بهانهی احیای این میدان پی میگیرد و جهان خود را با تماشاگرانش همراه با لذت و دانایی تقسیم میکند.
مرد مسئول دارد از زیرگذر در حال احداثی میگوید در طبقهی زیرین میدان و فیلمساز از غربت و ترس خویش سخن ساز میکند. باید از آن زیرگذر بیتفاوت با ستونهای سیمانیاش رها شود و خود را به میدان برساند تا شاید ردی از خویشاوندان تاریخیاش بیابد. فیلمساز در پی این است که از ورای همهی این حرفها داستان/ مقالهی شخصی خودش را با قلمی توانا که اینجا نامش دوربین و تمهیدات صوتی است، بنویسد. در ادبیات داستانی هم موفقترین نویسندگان کسانی بودهاند که دغدغههای شخصیشان را به دغدغهی مخاطب تبدیل کردهاند. فیلمساز حالا تازه عزم میکند برود دنبال یافتن شهر گمشدهی خودش، اصفهانِ یادهایش.
فیلمساز زمستان را به بهار و تابستان گره میزند و یک روز گرم تابستانی پدربزرگش-آقاجون- را به میدان نونوار شده میآورد و شاهد بُهت پیرمردی هشتادوهشت ساله است که محلهی یادهایش را به جا نمیآوَرَد. پس فیلمساز هر آنچه امکانات تصویری را که به قوام بخشیدن به فیلممقالهاش کمک کند به کار میگیرد. فیلمساز قرار است با پدربزرگ دوباره کودک شود. حالا نابازیگر هم در خدمت این فیلممقالهی مبسوط است. کودکیِ فیلمساز و میانسالیِ پدربزرگ. کودک میان مقرنسهای صفهی شاگرد در مسجد جامع پرسه میزند و پدربزرگ از عمق صفهی درویش میپایَدَش. و این خاصیت مسجد جامع اصفهان است که هر کجا باشی داری در عمق دیدِ پدربزرگ پرسه میزنی.
فیلمساز نقشههای قدیم شهری را هم به خدمت میگیرد تا موقعیت چهارسالگیاش را وقتی پا از مسجد بیرون میگذارَد برایمان شرح دهد و خودِ کودکش را روی نقشه به شکل نقطهای میبیند. پس نقشهکاوی را هم به این سفر اودیسهوار فیلمساز بیفزایید. فیلم لحظه به لحظه دارد بارور میشود و تماشاگرش را با خود همراه میکند. از نقشه گره میخوریم به آقاجون که حالا در فضایی تازه هیچ نمیداند که کجای این جهان نو ایستاده است. نکته این است که به شکل غریبی با آقاجون همذاتپنداری میکنیم و حضورش یک حس عمیق انسانی را به عمق میدان میدهد.
حالا وقت آن رسیده است که برویم سراغ مردان دانایِ کاملی که سالها دربارهی این شهر تحقیق و تفحص کردهاند و پژوهندگان و اصفهانشناسانی هستند سترگ. آنان از پیشینهی تاریخی اصفهان میگویند. داستان دلانگیز کهن متولد شدن اصفهان. چه جهان کاملی دارد پیش چشممان شکل میگیرد در درون اثر. عنصر ملاحت را هم در این بخش اضافه کنید به اینهمه. ورود اسلام به منطقه و روستاهای سپاهان که از پی هم شکل میگیرند و اصفهان در این روستاهای به هم پیوسته نطفه میبندد. مردان شیرینسخن و با دانش در خدمت تمامیت اثر هستند و چه خوب و خواستنی. از فتوحات شرقی اسلام سخن به میان میآید که فاتحان در راه بیتوته میکردند و این راهها بهتدریج تبدیل شدهاند به بازارها. فیلمساز به تناوب مؤلفههایی را به کار میگیرد که نشان میدهد فیلم صرفاً یک اثر خودبیانگر احساسی نیست. وقتی مردان پژوهنده از شکل گرفتن بازارها سخن میگویند، فیلمساز با اشتیاق عکسی را به ما نشان میدهد که قدمتی صدوسیچهل ساله دارد. نخستین عکس از بازار قدیمی میدانِ کهنه.
ترنُمِ کلامِ فیلمساز که خود از همان آغاز گفتار متن را پیش میبَرَد، جذابیتی گفتاری به نقشهخوانیهاش میافزاید و یک نقشهی جغرافیایی قدیمی را به گونهای واکاوی میکند تا در نهایت به انسان گره بخورد. فیلمساز آنقدر دغدغههای انسانی دارد که به هر کوی و برزن و گذری هم روح میبخشد. از کنیسهای سر درمیآوَرَد هزارودویستواندی ساله در گذر کلیمیهای شهر و مناسبتِ اینهمه تلاشی درخور برای معرفی هر یادمان و بنا و یادبودیست که در مجاورت میدانیست که قرار است رخت نو برازندهی تنش شود. فیلمساز مردانی را به ما نشان میدهد که قرار است از مسجد جامعی صیانت کنند که به گونهای کلید شهر شدن این شهر بوده و نباید به آن آسیبی برسد. همه در فیلم از اندیشمند و مدیران شهری و مردمانی گمنام که سر به کار خود دارند، گفتارشان به یک اندازه پُرکشش است و مخاطب را وامیدارد تا گوش تیز کند و نکتهای را از دست ندهد. فیلمساز وقتی از مسجد کمرزرین سخن میگوید میداند که انتقال حس معنوی این فضا چه تأثیر شگرفی بر جای میگذارد و مسجد پیش چشممان جان میگیرد. وقتی دستهای مردمان روی شانههای مهربان مرد خدا میلغزد، ما نیز نگران هویت این بنای مقدس میشویم. رگههایی از گونههای متنوع مستند به فراخور در این مستند مبسوط در هم تنیده شده و گام به گام بهسوی کلیتی واحد پیش میرود. فیلم دغدغههای اجتماعی هم دارد و مردمانی را نشانمان میدهد که این نوسازی عظیم زندگیشان را زیر و زِبَر کرده است.
گفتار متن فیلم آنقدر پرکشش است که هر لحظه منتظریم تا روایت فیلمساز را از آنچه در نسبت با یادهایش در جوار پدربزرگ در ذهن دارد، بشنویم. مبهوت در چشمانداز گنبدها و صفهها و شبستانهای مسجد میچرخیم و نوا و صدا ما را میبَرَد با خود و چارهای جز تدقیق و تأمل و نقب زدن به تاریخ نداریم: « به گمونم من و آقاجون اینجا نه دنبال فرهنگ گشتهایم نه تاریخ. نه حتی پایتختی اصفهان آل بویه…» فیلمساز از حیرانیهایش میگوید که باید فیلم را دید و شنید و سیراب شد. ما نیز حیرانیمان را گره میزنیم به حیرانی فیلمساز و نهیب میزنیم به خود که اصلاً چه شد که با صلابت این بنای مقدس تقدیر تاریخی ما دیگرگونه شد.
فیلمسازساز عزم میکند تا تمام یادهایش را در حوالی میدان بازیابَد. به منار چهلدخترون که میرسد، باز خود را نشسته روی زین دوچرخهی پدربزرگ مییابد. منار یادهایش در قابهای همواره متین فیلم میرسد به دو منار جویباره و دو منار دردشت. شعر ماندگار کمال اسماعیل در مذمت نزاع مردمان متعصب دو سوی هر دو منار پیوند میخورد به بازار امروز و کامیون حمل آوارها تا یادمان نرود فیلم قرار بوده قصهی احیای میدانی کهنه را برایمان بگوید. بعد روشنبینی کمال اسماعیل با هجوم مغولان واقعیتی تلخ را رقم میزند و درمییابیم که خود نیز با تیغ مغولی اکنون قرنهای متمادیست که با خاک جویباره یکی شده است. کودک یادهای فیلمساز دلش نمیخواهد هیچ از واقعیت سهمگین ساختن منار از سر اصفهانیها بداند. میخواهد کودک شود و باز در پشت سر بیخیال پرسه بزند و کودکی بورزد. یادهایش را به مستندات امروز پیوند میزند و مردان دانا از دانستگیهاشان میگویند: « این منارها ارزش مخابراتی داشتهاند و بیهوده نیست که ملت ایران را نخستین ملتی میدانند که صاحب مخابرات بوده است.» فیلمساز که با تمام آدمهای اثرش صمیمی شده، قدر پرسهها را میداند و در چنین پرسههاییست که مدیر شهری هم به درستی از دغدغهاش میگوید؛ از اینکه تمامیت اصفهان به خودی خود یک موزه است و ما باید تلاش کنیم تا آنچه بر جای مانده را حفظ کنیم.
فیلمساز گذرش از کوچهها در آغوش مادر را بازمیآفرینَد و غم دلپذیری را به جانمان میریزد وقتی که میگوید: «… دالانها و یاد روزهایی که در آغوش مادر از کوچهها میگذشتم و بیحواس از سالها و سدههایی که دیوارها از سر گذراندهاند و هزارها آدمی که در احوال شهر غلت خوردند، خیال میکنم که تنها منم که با گذاشتن ردی بر تن شهر ماندگار میشوم. هنوز هم گمان نمیکنم که اینها را کسی ساخته باشد. مثل خاک، مثل زمان، مثل شهر انگار از ازل بودهاند و شاید برای همین است که با چرخیدن دور میدان مثل بقیه میخواهم شهر خودم را بسازم. تا کجا میبَرَد این نقش به دیوار مرا؟»
حتی کوچههای کودکی پدربزرگ هم با مستنداتی به اثر افزوده میشوند و بعد هر چند از پیش یکی از تورهای اصفهانگردی را با راهنماییها و کلام دلنشین استاد موسوی فریدنی پی گرفتهایم، همچنان ما نیز خود را یکی از همراهان این گردشگری خواستنی مییابیم و میآموزیم. فیلمساز با قابهایی پُرقدمت به ما میگوید که سیصدسال از جلال و جبروت دوران صفویه گذشته است و حالا همهی شهر میدانکهنه است. و بهتدریج پرتاب میشویم به دوران تجدد پهلوی اول و میرسیم به همان سبزهمیدانی که فیلم اصلاً به بهانهی گزارشی از روند بازسازی و مرمتش ساخته شده است. حالا یادهای نگارنده هم زنده میشود که از شهر کوچک حاشیهی کویری به اصفهان سفر میکردم و این سبزهمیدان شلوغ و درهمبرهم را به جا میآورم. فیلمساز اکنون روی شانههای پدر است در تظاهرات خیابانی زمستان پنجاهوهفت: « حالا همهی شهر شده است یک میدان گیجِ ملتهبِ پُر از شور و ترس. پُر از گُم شدن و پیدا شدن»
حالا عجیب چرخ روزگار گشته و میدان یادهای فیلمساز به «میدان قیام» تبدیل میشود و فیلمساز مادربزرگ را هم با خود به میدان یادهایش میآوَرَد در روزگار اکنون و همان حس متبرک انسانی اینبار با مادربزرگ مکرر میشود و به هیجان میآییم از این ضیافت باشکوهی که فیلمساز برای ما تدارک دیده است. مادربزرگ هم شهر یادهایش را گُم کرده است و چه غریب. هر نشانهی آشنایی که میبیند ذوق میکند: « این گوشفیلیه هنوز هست… اینجا خونه خودمونه؟ خونه آقاجونه؟» پیرزن حوض و ایوان خانهی یادهایش را که دیگر نیست با دست نشان میدهد و چه شرنگ تلخی به جان میریزد این محو شدن یادمانها. فیلمساز پرسهزنی با مادربزرگ را بهانه میکند و سری به آرشیو شخصیاش میزند و فیلممقالهی دیدنی/ شنیدنیاش را مزین میکند به فیلم قدیمی مستندی دربارهی جویبارهی کهن: « جویباره، اُرُد زند، ۱۳۵۹»
فیلمساز ابهامات ذهنیاش را به شیوایی با ما شریک میشود و پرسشهایی یکسان شکل میگیرد. او در این تحقیق و پژوهش میدانیاش به سراغ کسانی هم میرود که اطلاعات جامعی از دیرینهی طرحها و نقشههای مربوط به بازسازی میدان دارند. فیلم به تمامی بینقص مینمایَد. توضیحات مرحوم هادی میرمیران طراح اصلیِ طرح احیای میدان شگفتیآفرین است و تلاش فیلمساز برای دستیابی به این مستندات تصویری ستودنیست.
حالا همهی ساکنان پیشین، محلهی قدیمی را به غریبهها سپردهاند و در سمت دیگر شهر آپارتماننشینی را تجربه میکنند و تنها بهانهی با هم بودنشان حضور وزین و مهربانِ مادربزرگ است. ضیافتی را که مادربزرگ برپا کرده بهانهای میشود تا به تعبیر فیلمساز به میدان کودکیهای خیال مادربزرگ سفر کنیم. خانهی کودکیهای مادربزرگ چسبیده است به میدان تازهساز. وقتی که مادربزرگ با حیرانی و بغضی محترم پرسه میزند در خانهی کودکیهاش، ما هم با یادهای محترمش همراه میشویم و خود را همزمان در گذشته و اکنون مییابیم و محظوظ میشویم.
شب افتتاح میدان است. فیلمساز وظیفهاش را به درستی به سرانجام رسانده است و از جمع جدا میشود و یک بار دیگر تمام آنچه در این کشف و شهود و سیر و سلوک از سر گذراندهایم را با ما مرور میکند. حالا پدربزرگِ شهر گم کردهیِ پرخاطره و مادربزرگ پشتگرم به حیاط خانهی کودکی مهمان خانهی فیلمسازند. به امید دقالباب دوبارهی در قدیمی: «… و من در این میان هنوز نمیدانم پایین میروم یا بالا؟ در عمق میدانِ کدام دیدهام؟ در عمق کدام میدانم؟» حالا آن برف کمیاب نماد تطهیر فیلمساز است. برف بازی با معصومیت از دست رفته و چه خوب.
اگر یک فیلممقالهی خلاق را مجموعهای در نظر بگیریم که تمام امکانات تصویری مطلوب را در خدمت گرفته تا به هدف غایی خود نائل شود، مستند در عمق میدان چنین فیلممقالهایست. خودبیانگری، مصاحبهمحوری، دستاوردهای آرشیوی را به یک اندازه دارد در کنار یک تدوین خلاق که ریتم درونیاش را به شکلی سامان میدهد که حتی تماشای چندبارهاش هوای حوصله را ابری نمیکند و به راستی فیلم مخاطب را در گونهای بیخودی به درون خود میکِشَد. این فیلمیست که تماشایش برای هر اصفهانی که دغدغههای تاریخی اجتماعی دارد یک فرض است و همچنین نگارنده امیدوار است که امکان نمایشاش در دانشکدههای هنر و معماری، مردمشناسی و علوم انسانیِ شهر فراهم شود.
عقیل قیومی
پاییز ۱۳۹۶